همسر یکسال تو همدان مشغول بود. تا وقتی اون نبود و مجبور بودیم خونه مامانم اینا بمونیم، هیچ کاری پیش نمیرفت.نه تربیت مایسا فایده ای داشت و نه حرص خوردن برای پوشکی بودنش. مامان اینا باهام خیلی همکاری می کردن اما واقعا تا دخترک نمیفهمید که حرف حرف منه، فایده نداشت. لوس و افسارگسیخته شده بود. تو مهمترین سال دوران کودکیش نشد که اونجور که دلم میخواد باهاش رفتار کنم. بگذریم... اوایل بهمن کار لعنتی همدان تموم شد. برگشتیم خونه خودمون. تا بیام جا بیفتم طول کشید ولی اولین کاری که کردم برای خداحافظی همیشگی با پوشک عزمم رو جزم کردم. خودم تنهایی. به خودم گفتم نمیتونی، سخته. اگه جایی رو نجس کنه چی؟ میتونی دست تنها آبش بکشی؟ سر خودم داد زدم اره ...